نمی دانم

خرداد 21, 1398
15 بازدید

قلم را برمی‌داری و می‌بری روی کاغذی که از دیشب آماده‌اش کرده‌ای و در جیب گذاشته‌ای و با خودت به حرم آورده‌ای. آورده‌ای تا بنویسی، که چه دردهایی داری و چه رنج‌هایی می‌بری، و درمان بخواهی از کسی که روبروی ضریحش نشسته‌ای. بنویسی و آن را از شبکه‌ی ضریح بگذرانی و بنشینی به انتظار. هنوز […]

قلم را برمی‌داری و می‌بری روی کاغذی که از دیشب آماده‌اش کرده‌ای و در جیب گذاشته‌ای و با خودت به حرم آورده‌ای.

آورده‌ای تا بنویسی، که چه دردهایی داری و چه رنج‌هایی می‌بری، و درمان بخواهی از کسی که روبروی ضریحش نشسته‌ای. بنویسی و آن را از شبکه‌ی ضریح بگذرانی و بنشینی به انتظار.

هنوز اولین واژه را نوشته‌ای و ننوشته‌ای، نگاهت می‌‌چرخد و چشمت می‌افتد به کسی که خاموش و ساکت، گوشه‌ای ایستاده و به ضریح خیره شده است.

چشم از او نمی‌گیری

مروارید اشک بر گونه‌اش می‌غلطد و اندکی بعد، لبخندی بر چهره‌اش می‌نشیند و سر خم می‌کند و راهی می‌شود.

و تو…

حیران مانده ای که  چه زود گرفت و رفت …

کاغذ را تا می‌کنی و چشم می‌دوزی به ضریحی که چند قدمی تو است

برچسب‌ها: