امام زمان می خوان بیان خونمون . می خوام پاشم براشون غذا درست کنم !

خرداد 3, 1398
16 بازدید

چند سال پیش مادرم میگفت: دیشب بلند شدم آب بخورم . از کنار اتاقت که اومدم رد شم برم تو آشپزخونه ، دیدم نیم خیز نشستی. بت گفتم : چرا اینجوری نشستی ؟ حالت خوبه ؟! گفتی:  آره خوب خوبم . گفتم: چرا پس اینجوری نصفه شبی نیم خیز نشستی ؟! در جوابم گفتی امام […]

چند سال پیش مادرم میگفت:
دیشب بلند شدم آب بخورم . از کنار اتاقت که اومدم رد شم برم تو آشپزخونه ، دیدم نیم خیز نشستی.
بت گفتم :
چرا اینجوری نشستی ؟ حالت خوبه ؟!
گفتی:  آره خوب خوبم .
گفتم: چرا پس اینجوری نصفه شبی نیم خیز نشستی ؟!
در جوابم گفتی امام زمان می خوان بیان خونمون . می خوام پاشم براشون غذا درست کنم !

مادرم میگفت : یه لحظه احساس کردم حالت خوش نیست . اومدم کنارت . دیدم خوابی و تو خواب بلند شدی اینجوری نیم خیز نشستی و داری با من حرف میزنی . اولش ترسیدم . یه کم بات حرف زدم . دیدم خواب خوابی و همینجوری تو خواب یه کم از امام زمان گفتی و آروم شدی و خوابیدی .

صبح وقتی مادرم داشت برام تعریف می کرد هیچی یادم نمیومد که چه خوابی دیده بودم . سابقه هم نداشتم که تو خواب بلند شم یا راه برم یا حرف بزنم .

اونروز آروم و قرار نداشتم . همش به این فکر می کردم که شاید قراره امام زمان رو ببینم . همش دنبال یه نفر می گشتم که نمی دونم کی بود و کجاست .قلبم یه جوری دیگه میزد اونروز . همش به فکر این شعر مرحوم آغاسی بودم که می گفت : کی و کجا وعده ی دیدار ما ؟!
چیز خاصی ندیدم . همش حواسم جمع بود که اگه قرار شد ، امام زمان رو  ببینم و خدمتشون برسم همه چیم ردیف باشه . هم حجابم . هم اینکه ذاکر بودم . خلاصه حواسم جمع ِ جمع بود .

اومدم خونه . ولی همش آماده بودم و منتظر یه اتفاق خاص اما خبری نشد که نشد . ساعت حدودای 11 شب که شد دیگه لباسمو عوض کردم و حیرون اتفاقی که صبح، مادرم برام تعریف کرد .
با خودم میگفتم : پسر ! اگه قرار نبود اتفاقی بیفته پس داستان دیشب چی بود که مامان تعریف کرد ؟!

هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه می رسیدم .
رفتم وضو گرفتم و خوابیدم و گفتم اگه قراره اتفاقی مثل دیشب بیفته بذار ایندفه باوضو باشم . شاید تو خواب مشرف بشم محضر آقا.

رفتم تو تختم خوابیدم اما همش ذهنم مشغول بود . همه ی روز رو مرور کردم ببینم چیز خاصی بوده که من بهش توجه نکردم ؟
چیز خاصی ندیدم .
اونروزم معمولی تر از هر روزم بود اتفاقا .
تو همین فکرا بودم که خوابم برد .
صبح وقتی برای نماز بلند شدم ، دیدم هیچ خوابی هم ندیدم که روشنگر اتفاق دیروز باشه.نمازمو خوندم .بعد از نماز یه چرتم برد. برای ده دقیقه فکر کنم . که با صدای زنگ موبایلم که کوک کرده بودم بیدار شدم . به محض اینکه بیدار شدم انگار یه نفر این چند جمله رو کرده بود تو مُخم و داشت این جملات تکرار می شد .جملاتی بود که قبلا شنیده بودم اما توجهی بشون نداشتم . این بود اون جملات :

1 –اگر بر مومن 40 روز بگذرد و امام زمانش را نبیند ، جشم بینایی خود را از دست می دهد .(نقل از مرحوم عارف کُل سید علی آقای قاضی )

2 –کور است آن چشمی که امام زمان رو  نمی بیند . ( مضمون برخی از ادعیه و روایات است که : عمیت عین لا تراک و نیز نقل از مرحوم آیت الله بهجت )

3 – امام زمان بین شماست . بر فرشهای شما می نشیند و شما او را میبینید و نمی شناسید .(مضمون یک حدیث )

4 – مردم منتظر امام زمانشان نیستند. ( منسوب به امام زمان )

5 – مردم یار امام زمان نیستند .

6 – هر روز باید مثل دیروز منتظر امام زمانت باشی .

7 – افضل الاعمال انتظار الفرج .

این جملات رو یادمه که همش توی سرم تکرار میشد . انگار یه نفر یه سی دی گذاشته بود تو سرم که دائم داشت اینارو می خوند .

تو راه که داشتم می رفتم محل کارم دیدم خدائیش تو عمرم ، من فقط و فقط یه روز منتظر امام زمان بودم ، اونم دیروز بود .
باقی عمرم چی؟ به چی گذشت ؟
فقط و فقط به بی حاصلی و بی خبری.

برچسب‌ها:, ,